خب، معمولا هروقت پست میذارم، حاصل افکاریه که مدتها تو کلهام بوده، بعضا چندین ماااه، ولی همین یه خورده پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد که یهویی تصمیم بگیرم بیام و بنویسم.
خب، اولا که هیچوقت با من نیاین خرید لباس، چون تقریبا هیچوقت هیچچی نمیپسندم و حوصله و اعصابتون به هم میریزه. مثلا، دو سال پیش یه سری با مامان رفتیم و کلی گشتیم برام دنبال کاپشن، نیافتیم. چند روز بعدش مامان یه سوئیشرت برام خرید که اصلا هم دوستش ندارم، اسمش رو گذاشتم کاپشن که دست از سرم بردارن بذارن در سردترین شرایط هم همون رو بپوشم.
حالا یه مدت پیش دوباره منو بردن که کاپشن بخریم، منم طبق معمول چیزی رو نپسندیدم. البته من واقعا نمیفهمم چهطور ممکنه یه موقعی هوا اونقدر سرد باشه که لازم بشه آدم کاپشن بپوشه، فوقش خیلی سرد بشه از زیر هودی یا سوئیشرتت یه بلیز گرمتر میپوشی خب، اه!
آره خلاصه، عوض کاپشن و اینا، تصمیم گرفتم کینهها و حسادتهای قدیمی رو کنار بذارم و یه هفته پیش زد به سرم و اینو خریدم، یحتمل آخریش بود چون من که خریدمش ناموجود شد. یه نیم ساعت پیش رسید. مثلا ایکسلارجه، بعدش دستاش برام کوتاهه، و از همه افتضاحتر، وایی، تنم که کردمش و پشت آینه وایسادم تازه فهمیدم، نوشته looked، به جای locked، وای، این یعنی یه افتضاح واقعی، اه! یه بار هم که بالاخره از طرح یه لباسی خوشمون اومد غلط املایی داره. کلاهش هم کاملا غیرقابل استفادهست برام. از اون طرف کیفیت چاپش هم واقعا خوب نیست. آره خلاصه، خوبه همه میگن نباید اینترنی لباس خرید و بعدش من گوش نمیدم.
خب حرفم همین بود، ولی حالا که فکر میکنم بازم حرف دارم، برم به عنوان اضافه کنمش.
میگن دوست خوب کسیه که قبل از خودت استعدادهات رو شناسایی میکنه(کی میگه؟؟ خودم!)، آره خداییش، برای روانشناسی ساخته شدهام، بس که میتونم تو افکار و اعمال اطرافیانم تاثیر بذارم.
اون شب داداش بزرگه و کوچیکهام (مثبتمنفی دوسال) با یکی از دوستاشون رفته بودن بیرون، با ماشین. دوازده برگشتن و به بابا گفتن فلان دوست بابا زنگ زد و ماشین رو برای دو سه روز قرض خواسته و ماشین رو بردن براش. قبلا هم چند سری بهشون قرض دادیم ماشین رو. زدن تو کار ساخت و ساز و کل زندگیشون رو فروختن، ولی الان دارن بدجور سود میکنن. آره خلاصه، من از همون لحظه فهمیدم ماشین رو دادن به فنا، ولی خب چیزی نگفتم. بابا هم شک کرد و فردا باهاشون صحبت کرد باز ولی اینا به روشون نیاوردن و بابا هم دیگه گفت لابد راست میگن و اینا، بس که خوب فیلم بازی میکنن.
به منم چیزی نگفتن ولی من که میدونستم ماشین یه چیزیش شده. داشتم با خودم فکر میکردم چی کار میتونم کنم که خودشون برن به بابا بگن، خیلی فکر کردم ولی فقط یه به یه نتیجهی کوتاه رسیدم. فردا صبحش به داداش بزرگهام گفتم ولی بابا میدونه یه چیزی شدههاا، به روتون نیاورد، در همین حد، فقط همین.
ده دیقه بعدش داداش بزرگم رفت همه چی رو به بابا لو داد، که برگشتنی داداش کوچیکهی خلم اصرار کرده که بده من برونم و ایشون هم قبول کرده و اوشون هم گند زده.
اوضاع بعدش از این هم پیچیدهتر شد، همه یه شبکهی اطلاعاتی رو تشکیل میدادیم که توش همه زیرمجموعههای من محسوب میشدن و از اونطرف، هر کس فکر میکرد من محدودترین منبع محسوب میشم و فقط چیزایی رو میدونم که اون بهم گفته، خیلیی باحال بود! با روشهای اعتراف گرفتن مختلف، مفهوم مهرهی سوخته و تحریف اطلاعات و توجیه وسیله به واسطهی هدف و اینا کاملا آشنا شدم!
خداییش خیلی از خودم خوشم اومد، ولی به خاطر شرایط خاص هنوز نمیتونم اعلام کنم که من درجریان وارد شدم و میدونستم و میدونم و باعث اعتراف شدم و اینا، گفتم لااقل اینجا بگم.
یه مطلب دیگه هم یادم اومد!
ما یه خر مادهی نوجوون هم داریم، که پشگلش(لازمه بگم با عرض معذرت آیا؟!) میشه همون عنبرالنسای معروف که هرتیکهاش شده پونزدههزارتومن انگار، قبل کرونا دو تومن بود، البته ما جمع نمیکنیم عنبرالنساش رو.
هرروز که حیوونامون رو تو یه محوطهای آزاد میکنیم که بگردن، یه نفر که اونجا تقریبا حکم کارگر رو داره(بهش میگن تکنسین!)، این بدبخت رو میبنده یه گوشهای که بعدا راحت عنبرالنساش رو جمع کنه، بابا هم کاری به کارش نداره. منم یه سری رفتم هم طنابش رو پاره کردم، هم زنگولهاش رو در جای بسیار خلاقانهای مفقود کردم. چه معنی داره حیوون بدبخت رو بیشتر از این عذاب بدین واسه این چیزا آخه؟ بدبخت گناه داره به اندازهی کافی. تقریبا یه ماه پیش این کار رو کردم. تازه یه چند روزیه که بابا میپرسه زنگولهی این کجاست؟ و منم زل میزنم به سقف!
آره خلاصه، خیلی حرف زدم دیگه =)
خب، من سالهای سال گیمر بودم، درست و حسابی.
خیلی بازی میکرد، خیلی خیلی نه، ولی خیلی.
تا کی؟ تا همین پارسال هم گاهی با بچهها میرفتم کلوپ، اصلا یه دنیای دیگه داره، یه حس عجیب.
درهرصورت الان دیگه اصلا بازی نمیکنم.
بحث کنکور باعث میشه دلم نخواد برگردم سمتش ولی دلیل ترکش هیچوقت درس و کنکور نبود.
یه روز، حتا یادم نیست کی بود، رفته بودیم کلوپ. فیفا بازی میکردیم (-اینو ولی یادته :|) تو پی ای اس(چرا همه میگن پی اس؟!) بدک نیستم، ولی تو فیفا هیچکی حریفم نیست، اصلا اعجوبه بودم! یه بازی که تموم شد پاشدم رفتم دستشویی. برگشتنی یه لحظه خودم رو تو آینه دیدم، حس آهنگ زیرو بهم دست داد. البته فکر کنم اونموقع رالف هنوز نیومده بود چون تا رسید دیدمش. درهرصورت حس پوچی کردم و زدم بیرون.
پول کلوپ رو هم بچهها عوضم حساب کردن البته.
منم تا خونه قدم زدم، کمتر از نیم ساعت راه بود.
بعد از اون دیگه احساس کردم باید از دنیای گیم خداحافظی کنم.
نه که بخوام بگم متحول شدم و هدفمند و اینا، نه، هنوز که هنوزه به پوچی و بیمصرفی همون موقع هستم، فقط یه حس بود که باعث شد بعد از اون دیگه گیم بهم نچسبه.
تازه پی اس فور خریده بودم اون موقعا، یه کم که گذشت و دیدم دیگه اصلا نمیتونم پاش بشینم، فروختمش.
یادش به خیر.
این ماجرا که الان میگم مال قبل از اینه که اینجوری بشم.
من عینکیم، ولی چون چشمم فقط یه ذره ضعیفه هیچوقت عینک نمیزنم، تقریبا هیچوقت. یه مدت بود که قرار شد به پی اس فورم دست نزنم، خودش رو جمع نکردیم، ولی مامانم دستهاش رو قایم کرده بود و منم میدونستم کجا قایم میکنه.
یه روز که تو خونه تنها بودم، خیلی حالم گرفته بود و کم مونده بود کار منافی عفت هم بکنم(با عرض معذرت)، دیگه رفتم دسته رو بردارم که یهو عینکم رو کنارش دیدم. خوشحال و شاد و خندان بازیم رو کردم و بعد دسته رو گذاشتم سر جاش.
مامانینا اومدن و همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت که گفتم مامان عینکم رو پیدا کردم!
مامان یه نگاه شرلوکی به من کرد، بعد به تلوزیون (که پی اس فور بهش وصله) بعد گفت تو بازم نشستی پای بازی؟
منو میگی اصلا دود شدم، مامان به این کارآگاهی کی داره؟
خیلی مامان خوبیه، اگه یه کم کمتر گیر میداد بهتر هم میشد، ولی همینجوریش هم بهترین مامانمه (هربار بهش میگم تو بهترین مامانمی، میگه بدترین مامانت هم هستم خب!)
پ.ن. اول. به هرحال خانواده با هم فرق دارن، شکی نیست، ولی به نظرم هر پدر و مادر غیر غیر معمولی (خب بگو معمولی!) که بیشترمون داریمشون، کلی ویژگی خوب دارن و کلی ویژگی بد، خودمون باید سعی کنیم روی خوبشون رو بالا بیاریم. این ت و رفتار ماست که میتونه تا حدی(میگم، تا حدی فقط) روی اونا تاثیر بذاره و بستگی به عرضهمون داره که بتونیم مسالمت آمیز باهاشون کنار بیایم. بی عرضه نباشیم.
پ. ن. آخر. با این حساب خودم هم خیلی وقتا بیعرضه حساب میشم، گاهی واقعا نمیتونم شرایط رو کنترل کنم و خب، گاهی واقعا یه کارایی میکنن که بهتر کردن شرایط غیرممکن به نظر میآد و آدم میخواد از دستشون سر به بیابون بذاره. اینجور وقتا سعی میکنم با خودم بگم اگه تو خیلی آدم آدم شناسی بودی میفهمیدی باید چطوری کنترلشون کنی که اوضاع به اینجا نکشه، پس تقصیر خودته.
اول فکر میکردم خیلی خوب و دقیق دوروبریهام رو میشناسم و تا عمق مناسبی از افکارشون نفوذ دارم.
بعد نتیجه گرفتم نباید خیال کنم همه رو میشناسم و قبول کنم ممکنه آدما حیلی با اون چیزی که فکر میکنم فرق دارن.
حالا چی؟ حالا فکر میکنم اگه همه ذهنیتام رو مع و قرینه کنم، نتایجی که حاصل میشه خیلی به واقعیت نزدیکه.
هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم هنوز خیلی بچه موندم.
پ. ن. اول. از خوبیا بزرگ شدن هم اینه که میتونی عوض عقدههای کودکیت رو دربیاری. مثلا من خیلی خجالتی بودم و فکر کنم فقط یه بار از کول پدرم بالا رفتم، وقتی نماز میخوند. الان هرجا میرم بچهها اینقدر عاشقم میشن که تا نماز میخونن، صف میبندن که هررکعت یکیشون بیاد رو کولم. ببینید چقدر دوسم دارن که برای اینکه من اذیت نشم نظم رو رعایت میکنن و صف میبندن، بچهای که خودش بره تو صف وایسه دیدید اصلا؟ میدونم بچگی قشنگتر به نظر میرسه، حتی منم که بچگیم پر از خاطره تلخه و الان واقعا اوضاعم بهتر شده، بازم نسبت به اون دوران ذهنیت بهتری دارم، ولی ما که نمیتونیم به بچگی برگردیم، نه؟ پس بیاین وانمود کنیم آدمبزرگ بودن بهتره.
پ. ن. آخر. هنوز حس میکنم تو شناختن دوستام و اطرافیانم بدک نیستم. ولی بعضی از شخصیتا، بهت ثابت میکنن آدما میتونن ثابت کنن، and I'm just like wow!
شکی نیست که همه ماها منحصربهفردیم، ولی گاهی شور این عقیده رو درمیآریم دیگه!
دیدید خیلی از ماها وقتایی که ناراحتیم، فک میکنیم تنها موجود ناراحت دنیا هستیم. کافیه یه نفر بگه درکت میکنم، یکی شروع کنه از غم خودش بگه تا روش آوار بشیم، لااقل از درون، با حرفای نگفته!
کلا تو خیلی از چیزای این طوری هستیم. مثلا وقتی تازه سویساید اسکواد رو دیده بودم فکر میکردم هیچکی به خوبی من شخصیت هارلی کوئین رو (دیوونه این شخصیتم من) درک نمیکنه. با خودم میگفتم اگه تو دنیای واقعی منو پیدا میکرد مینشست باهام به درد دل کردن، بعدش دوتایی میرفتیم دنیا رو به آتیش میکشیدیم. :|
الان باز یه خورده منطقیتر به جایگاهم نگاه میکنم.
خواستم به عنوان شروع این تذکر رو به خودم بدم. یکی از دوستام حرف قشنگی میزد. میگفت هروقت جایی ایرادت رو میدونستی ولی نمیتونستی از شرش خلاص بشی، برو درمورد اون ویژگی بد با دیگران حرف بزن. باعث میشه یه جورایی از دید سوم شخص مشکلت رو ببینی، از یه زاویه جدید. این در نهایت کمکت میکنه از پسش بربیای.
منم اینو نوشتم تا اون وقتایی که حس میکنم هیچکس از من بدبختتر نیست، قدر چیزایی که دارم رو بدونم.
به نظرم بیشتر ماها هم برای خوشحال بودن و هم برای ناراحت بودن دلیلای زیادی داریم، به قول معروف خوشحالی یه انتخابه. انتخاب میکنیم که میخوایم رو کدوما زوم کنیم.
امروز میخوام رو چیزای خوب زوم کنم!
هورا! رسما تردم.
حالا نه در این حد، ولی شیشصدتا پیشرفت تراز تو یه آزمون، اونم تقریبا جامع، چیز کمی نیست.
خدا رو شکر که اینترنت قطعه. همیشه سوالا رو میفروختن و گند میزدن به ترازای ما. این آزمون که اینترنت نبود نتونستن سوالا رو بفروشن و به ترازای حقیقیمون رسیدیم.
هشدار: چرت و پرت محض
این نوشته تنها شامل مقادیری چرت و پرت است. اگر وقت خود را برای تدوین نظریههای جدید یا شکافتن هسته اتم نیاز دارید از خواندن آن به شدت بپرهیزید. حتی اگر وقت خود را برای مگس بازی یا زل زدم به سقف نیاز دارید هم باز هم به شدت از خواندن آن بپرهیزید. با عرض تشکر فراوان و خالصانه.
ادامه مطلب
حواستون به کسایی که دوسشون دارین باشه، حواستون باشه چقدر براشون مهمین، حقیقتا براشون مهمین اصلا یا نه؟
یهو به خودتون میآید و میبینید دارید تمام تلاشتون رو میکنید که نگهشون دارین ولی همه چیز داره محو میشه، چون اونا هیچ کاری نمیکنن، هیچ کاری.
کسی آهنگ عاشقانه تحصیلی نداره؟ درمورد شکست درسی مثلا. !
پ. ن. اول: میدونم هنوز فعالیتی نکردم که کسی از اینجا با خبر بشه و الان اینو ببینه، ولی خب، خواستم یه جایی اعلام کنم که یکی از بدترین آزمونهای عمرم رو دادم، حالم رو هم حسابی داغون کرد، البته شاید چون حالم داغون بود خراب کردم، درهرصورت فکر میکردم قراره برم بترم. هیچی اصلا، تا دوهفته بعد خدا بزرگه، بریم برای بعدیش.
پ.ن. آخر. میترسم کسی رو دنبال کنم، احساس میکنم باید یه مدت اینجا واسه خودم فقط تا بفهمم میخوام چیکارش کنم، بعد.
آخه عاقلانه است که آدم سال سرونوشت ساز کنکور، بزنه به سرش و بیاد وبلاگ بزنه؟
تو شبکههای مجازی خیلی فعالیت نداشتم، خوشم نمیاومد راستش، یهویی دلم خواست وبلاگ بزنم، همچی یهویی. فردا هم دیدی یهو یهویی آتیشش زدم شاید مثلا.
این رو هم اضافه کنید به لیست بقیه کارهای غیرمنطقیم! دلم خواست دیگه، چه کنم.
پ. ن. اول: اصلا من ذاتا عاشق عنوانای طولانیم. اگه یه روز خیلی خفن شدم و یهو کتابی چیزیم به چاپ رسید اسمش کل جلد رو پر خواهد کرد!
پ. ن. آخر: حالا کل جلد هم نه، یه خورده هم جا برای اسم خودم بمونه.
خب، من سالهای سال گیمر بودم، درست و حسابی.
خیلی بازی میکرد، خیلی خیلی نه، ولی خیلی.
تا کی؟ تا همین پارسال هم گاهی با بچهها میرفتم کلوپ، اصلا یه دنیای دیگه داره، یه حس عجیب.
درهرصورت الان دیگه اصلا بازی نمیکنم.
بحث کنکور باعث میشه دلم نخواد برگردم سمتش ولی دلیل ترکش هیچوقت درس و کنکور نبود.
یه روز، حتا یادم نیست کی بود، رفته بودیم کلوپ. فیفا بازی میکردیم (-اینو ولی یادته :|) تو پی ای اس(چرا همه میگن پی اس؟!) بدک نیستم، ولی تو فیفا هیچکی حریفم نیست، اصلا اعجوبه بودم! یه بازی که تموم شد پاشدم رفتم دستشویی. برگشتنی یه لحظه خودم رو تو آینه دیدم، حس آهنگ زیرو بهم دست داد. البته فکر کنم اونموقع رالف هنوز نیومده بود چون تا رسید دیدمش. درهرصورت حس پوچی کردم و زدم بیرون.
پول کلوپ رو هم بچهها عوضم حساب کردن البته.
منم تا خونه قدم زدم، کمتر از نیم ساعت راه بود.
بعد از اون دیگه احساس کردم باید از دنیای گیم خداحافظی کنم.
نه که بخوام بگم متحول شدم و هدفمند و اینا، نه، هنوز که هنوزه به پوچی و بیمصرفی همون موقع هستم، فقط یه حس بود که باعث شد بعد از اون دیگه گیم بهم نچسبه.
تازه پی اس فور خریده بودم اون موقعا، یه کم که گذشت و دیدم دیگه اصلا نمیتونم پاش بشینم، فروختمش.
یادش به خیر.
این ماجرا که الان میگم مال قبل از اینه که اینجوری بشم.
من عینکیم، ولی چون چشمم فقط یه ذره ضعیفه هیچوقت عینک نمیزنم، تقریبا هیچوقت. یه مدت بود که قرار شد به پی اس فورم دست نزنم، خودش رو جمع نکردیم، ولی مامانم دستهاش رو قایم کرده بود و منم میدونستم کجا قایم میکنه.
یه روز که تو خونه تنها بودم، خیلی حالم گرفته بود، دیگه رفتم دسته رو بردارم که یهو عینکم رو کنارش دیدم. خوشحال و شاد و خندان بازیم رو کردم و بعد دسته رو گذاشتم سر جاش.
مامانینا اومدن و همه چیز به خوبی و خوشی میگذشت که گفتم مامان عینکم رو پیدا کردم!
مامان یه نگاه شرلوکی به من کرد، بعد به تلوزیون (که پی اس فور بهش وصله) بعد گفت تو بازم نشستی پای بازی؟
منو میگی اصلا دود شدم، مامان به این کارآگاهی کی داره؟
خیلی مامان خوبیه، اگه یه کم کمتر گیر میداد بهتر هم میشد، ولی همینجوریش هم بهترین مامانمه (هربار بهش میگم تو بهترین مامانمی، میگه بدترین مامانت هم هستم خب!)
پ.ن. اول. به هرحال خانواده با هم فرق دارن، شکی نیست، ولی به نظرم هر پدر و مادر غیر غیر معمولی (خب بگو معمولی!) که بیشترمون داریمشون، کلی ویژگی خوب دارن و کلی ویژگی بد، خودمون باید سعی کنیم روی خوبشون رو بالا بیاریم. این ت و رفتار ماست که میتونه تا حدی(میگم، تا حدی فقط) روی اونا تاثیر بذاره و بستگی به عرضهمون داره که بتونیم مسالمت آمیز باهاشون کنار بیایم. بی عرضه نباشیم.
پ. ن. آخر. با این حساب خودم هم خیلی وقتا بیعرضه حساب میشم، گاهی واقعا نمیتونم شرایط رو کنترل کنم و خب، گاهی واقعا یه کارایی میکنن که بهتر کردن شرایط غیرممکن به نظر میآد و آدم میخواد از دستشون سر به بیابون بذاره. اینجور وقتا سعی میکنم با خودم بگم اگه تو خیلی آدم آدم شناسی بودی میفهمیدی باید چطوری کنترلشون کنی که اوضاع به اینجا نکشه، پس تقصیر خودته.
این روزا خیلی بیفکر شدم، نمیدونم چرا فکر اینجاش رو نکرده بودم، عجبا.
متاسفم، بیشتر از همه برای خودم متاسفم ولی باید اینجا رو بندازم کنار، هرجور حساب میکنم تنها راه عاقلانهای که دارم همینه. یه جورایی حس میکنم داره بهم ظلم میشه، ولی عیبی نداره، باید تاوان اشتباهاتم رو بدم.
الان تو فاز آهنگای جیسون واکرم، down و بیشتر از اون، echo. ولی خوبیش اینه که این روزا به همون سرعتی که ناراحت میشم زودی خوب میشم. خوبیش اینه که وقتی دیگه چیزی نیست که زیادی خوشحالم کنه، کسی هم نمیتونه زیادی ناراحتم کنه. راضیم.
راستش هیچوقت بلاگر شدن برام معنایی نداشت و حالا که بالاخره احساس میکردم میتونم یکی از شماها باشم، باید بهخاطر یه موضوع فوق العاده بیخود بکشم کنار.
این یکی در هم بسته شد، یه در رو به زندگی، به دنیای بیرون.
خودش اونجوری، بعد اونوقت من باید اینجوری! نامردیه، ولی دلم از هیچکی پر نیست، فقط یه کم از دست خودم شاکیام که اون هم فدای سرم.
بیخیال این همه فاز منفی! آهنگ
Phoenix از fall out boy رو بشنویم و شاد بشیم!
چه خوبه این بند، خیلی خوبن. خداروشکر هنوز اونقدر بچهام و دغدغههام بچگونهست که به همین سادگی بتونم از فکرشون بیام بیرون، تا حدی. نمیگم خیلی دارک و دیپ و کول بودم، ولی لااقل اینقدر هم سطحی نبودم. احساس میکنم نیاز دارم یه دوره همین شکلی باشم.
سعیم رو میکنم بازم یواشکی بیام براتون خصوصی بنویسم.
خدافظ دیگه، برم اونقدر تست بزنم و آهنگ گوش بدم که از این حال و هوا خارج بشم.
پ. ن. اول. یه دنبال کننده خاموش تو پنج تا طبیعیه؟ دنبال نکن :|
پ. ن. آخر. قانونا چیزای خوبی نیستن، ولی اگه قبولشون کردین دیگه زیرشون نزنین.
پ. ن. پساآخر. حالا شایدم موندم :|
این روزا خیلی بیفکر شدم، نمیدونم چرا فکر اینجاش رو نکرده بودم، عجبا.
متاسفم، بیشتر از همه برای خودم متاسفم ولی باید اینجا رو بندازم کنار، هرجور حساب میکنم تنها راه عاقلانهای که دارم همینه. یه جورایی حس میکنم داره بهم ظلم میشه، ولی عیبی نداره، باید تاوان اشتباهاتم رو بدم.
الان تو فاز آهنگای جیسون واکرم، down و بیشتر از اون، echo. ولی خوبیش اینه که این روزا به همون سرعتی که ناراحت میشم زودی خوب میشم. خوبیش اینه که وقتی دیگه چیزی نیست که زیادی خوشحالم کنه، کسی هم نمیتونه زیادی ناراحتم کنه. راضیم.
راستش هیچوقت بلاگر شدن برام معنایی نداشت و حالا که بالاخره احساس میکردم میتونم یکی از شماها باشم، باید بهخاطر یه موضوع فوق العاده بیخود بکشم کنار.
این یکی در هم بسته شد، یه در رو به زندگی، به دنیای بیرون.
خودش اونجوری، بعد اونوقت من باید اینجوری! نامردیه، ولی دلم از هیچکی پر نیست، فقط یه کم از دست خودم شاکیام که اون هم فدای سرم.
بیخیال این همه فاز منفی! آهنگ
Phoenix از fall out boy رو بشنویم و شاد بشیم!
چه خوبه این بند، خیلی خوبن. خداروشکر هنوز اونقدر بچهام و دغدغههام بچگونهست که به همین سادگی بتونم از فکرشون بیام بیرون، تا حدی. نمیگم خیلی دارک و دیپ و کول بودم، ولی لااقل اینقدر هم سطحی نبودم. احساس میکنم نیاز دارم یه دوره همین شکلی باشم.
سعیم رو میکنم بازم یواشکی بیام براتون خصوصی بنویسم.
خدافظ دیگه، برم اونقدر تست بزنم و آهنگ گوش بدم که از این حال و هوا خارج بشم.
پ. ن. اول. یه دنبال کننده خاموش تو پنج تا طبیعیه؟ دنبال نکن :|
پ. ن. آخر. قانونا چیزای خوبی نیستن، ولی اگه قبولشون کردین دیگه زیرشون نزنین.
برای همهتون آرزو میکنم باباتون صحیح و سلامت کنارتون بمونه و کارش به عمل جراحی نکشه. اگه کشید، آرزو میکنم فعالیت جسمانی پنج شیش ساعته ایشون رو دوشتون نیفته. اگه افتاد، آرزو میکنم وقتی خسته و کوفته و بدوبدو خودتون رو به وقت ملاقات میرسونید چیزی نشنوین، بهتر از اینه که همه عقدههاشون رو سرتون خالی کنن. بیشتر از همه آرزو میکنم اگه همه این اتفاقا هم افتاد، همزمان یه دلنگرانی باعث نشه تمام مدت حس کنین هرلحظه ممکنه مغز و قلبتون با هم منفجر بشن. اون موقع است که میفهمی این مشکلاتی که گفتم نمیتونن اذیتت کنن، چون کم کمش میتونی جلوشون بجنگی، ولی برای دلنگرانیت هیچی از دستت برنمیآد.
آخر از همه براتون آرزومندم هر اتفاقی هم براتون افتاد بتونین بگین "میتونست بدتر از این هم بشه، حتما الان آدمایی هستن که آرزوی موقعیت من رو دارن" و با یه لبخند تلخ ادامه بدین.
خودم که یه بار عمل شدم خیلی راحتتر بودش. میشه گفت دارم سختترین روزای زندگیم رو میگذرونم. چرا، روزایی بودن که خیلی سختتر از اینا بهم گذشتن و تو مقیاسای بزرگ اینا مشکلات چندان بزرگی هم نیستن، پس بذارینش به حساب بچهای که داره یاد میگیره زندگی چه شکلیه، تمام مدت پوکر فیس و پوکر مایند بود و یهو ضجه ن میافتاد و سریع پامیشد و میزد زیر خنده و سعی میکردم لبهاش رو ت نده. الان، یه جورایی خوشحالم. خوشحال که نه، یه حس قدرت مسخره که کاش نبود.
پ. ن. اول. میدونم هیچکدومتون آزمایشگران رو ندیدین، بدجوری از دست دادین. اون هفته با تریلی تک چرخ زدن، این هفته هم به عجیبترین شکل ممکن یخ نشکن درست کردن و یاد گرفتیم چرا گاهی یخای فریزرمون سخت خورد میشن و چه باید کرد که راحت خورد بشن.
پ. ن. آخر. هرچی میخواین به نظام و مملکتمون فحش بدین و متلک بندازین ولی اگه این روزا هم عین چهل روز پیش میشد، خدا میدونه چی سر پدرم و ما میاومد.
موقع انتخاب رشته فقط یه چیزی دلم رو میلرزوند. میگفتن الان جوونی که میگی علاقه»، چند سال که بگذره میفهمی علاقه یه چیز گذراست و اهمیتی نداشته.
هنوز حرفشون رو تایید یا رد نمیکنم، ولی چند ماه پیش فکر میکردم دیگه پیر شدم! برام فرق نداشتن، هرکتابی که لازم بود رو جلوم میذاشتم و عین ربات میخوندمش، شاید همونطوری میموندم بهتر بود، بیحس، سختی این دوران رو حس نمیکردم و زودی میگذشت. آره خلاصه، میگفتم چی شد اون عشق و علاقه؟
حالا قدرشون رو میدونم، تو این روزا که هیچچی نیست که کمکم کنه میفهمم یه دنیا فرقه بین فیزیک و شیمی، هرچند درسم رو هم نمیذارن درست بخونم. اون روز مامانم میخواست بگه تو باید قوی باشی و هم درست رو بخونی و هم کارت رو بکنی و اینجور حرفا، هول شد داد کشید تو باید کار کنیییی! عین این کارتونای حنا و آنه و اینا. خلاصه، چیزای دیگه هم هستن که ذهنم رو ببرن یه گوشه دیگه، فیلم و آهنگ و اینا، ولی حس ضعف دارن اکثرشون برام.
داشتم ورقباطلههام رو جمع میکردم، نمیدونم از کجا یه باطلهی فوققدیمی پیدا کردم. یه مقاله بود تو نیویورکتایمز که ثابت میکرد مجموع کل اعداد طبیعی، از یک تا بینهایت، میشه منفی یک دوازدهم! منم داشتم با اثباته ورمیرفتم، روی باطلهی مذکور. از هرطرف که نگاش کردم نفهمیدم اثبات چهطوری بوده، این بود که دست به کار شدم و خودم از اول اثباتش کردم! جالبه، اگه ندیدنش این شکلیه، باهاش برین سربهسر دیگران بذارین. خب هرچند ظاهرا همهچی درسته، ولی ایراد داره، یه اسم خاصی داشتن دنبالههای این شکلی، یادم نیست، سور؟ سور که یه چیز دیگه بود تو جبر، یادم نیست، بههرحال، حاصلمون داره حول یه عدد خاص نوسان میکنه انگار! وقتی میخوایم جواب رو به دست بیاریم معمولا به اون عدد میرسیم درحالی که جواب اون نیست. مثلنا، 1-1+1-1+1. میشه چند؟ جواب داره بین صفر و یک نوسان میکنه، راحت ثابت میشه جواب یکدومه، در حالی که اگه این یک دوم باشه اعداد یک تا بینهایت هم میشه منفی یک دوازدهم! طبق معمولی وقتی ریاضی کم میآره میگن عاقا تعریف نشدهست، دست بردارین!
کلا خیلی جالبه، ارزش گزارهی اگر فلان غلط درسته باشه آنگاه بهمان غلط هم درسته، درسته دیگه. یعنی کافیه یه چیز غلط رو درست بگیری، میتونی ثابت کنی هرچیزی، چه درست و چه غلط، درسته! چون دیگه از دنیای درستا خارج شدی، رفتی تو یه دنیای دیگه که چون از بیخ دنیای غلطهاست، دیگه قبول کردن غلط، درست محسوب میشه.
آره خلاصه، میخوام بگم چه دنیای جالبیه، اگه یه جا اشتباه کنی، کوچکترین غلطی رو درست بگیری، از کنار کارت بیتفاوت رد بشی، فقط یه بار تو عمرت بگی بیخیال هرچه بادا باد، فقط یه بار، دیگه هرفاجعهای میتونه رخ بده و مسئول همهچی خودتی و نمیتونی کسی رو مقصر بدونی.
هعیی، دوست دارم اینجا رو(دقیقتر بگم، خودم رو) آتیش بزنم و یکی دیگه از اول بسازم.
پ. ن. اول. صفحه گزارشکپیبرداریا رو فقط برای من باز نمیکنه؟ یا کلا مشکلیه؟
پ. ن. آخر. الان یه دور خوندمش، احساس کردم یه جوری نوشتمش که انگار دارم میگم من خیلی تو ریاضیات شاخم :| خودم معترفم که نمی از اقیانوس ریاضیات هم نیستم.
موقع انتخاب رشته فقط یه چیزی دلم رو میلرزوند. میگفتن الان جوونی که میگی علاقه»، چند سال که بگذره میفهمی علاقه یه چیز گذراست و اهمیتی نداشته.
هنوز حرفشون رو تایید یا رد نمیکنم، ولی چند ماه پیش فکر میکردم دیگه پیر شدم! برام فرق نداشتن، هرکتابی که لازم بود رو جلوم میذاشتم و عین ربات میخوندمش، شاید همونطوری میموندم بهتر بود، بیحس، سختی این دوران رو حس نمیکردم و زودی میگذشت. آره خلاصه، میگفتم چی شد اون عشق و علاقه؟
حالا قدرشون رو میدونم، تو این روزا که هیچچی نیست که کمکم کنه میفهمم یه دنیا فرقه بین فیزیک و شیمی، هرچند درسم رو هم نمیذارن درست بخونم. اون روز مامانم میخواست بگه تو باید قوی باشی و هم درست رو بخونی و هم کارت رو بکنی و اینجور حرفا، هول شد داد کشید تو باید کار کنیییی! عین این کارتونای حنا و آنه و اینا. خلاصه، چیزای دیگه هم هستن که ذهنم رو ببرن یه گوشه دیگه، فیلم و آهنگ و اینا، ولی حس ضعف دارن اکثرشون برام.
داشتم ورقباطلههام رو جمع میکردم، نمیدونم از کجا یه باطلهی فوققدیمی پیدا کردم. یه مقاله بود تو نیویورکتایمز که ثابت میکرد مجموع کل اعداد طبیعی، از یک تا بینهایت، میشه منفی یک دوازدهم! منم داشتم با اثباته ورمیرفتم، روی باطلهی مذکور. از هرطرف که نگاش کردم نفهمیدم اثبات چهطوری بوده، این بود که دست به کار شدم و خودم از اول اثباتش کردم! جالبه، اگه ندیدنش این شکلیه، باهاش برین سربهسر دیگران بذارین. خب هرچند ظاهرا همهچی درسته، ولی ایراد داره، یه اسم خاصی داشتن دنبالههای این شکلی، یادم نیست، سور؟ سور که یه چیز دیگه بود تو جبر، یادم نیست، بههرحال، حاصلمون داره حول یه عدد خاص نوسان میکنه انگار! وقتی میخوایم جواب رو به دست بیاریم معمولا به اون عدد میرسیم درحالی که جواب اون نیست. مثلنا، 1-1+1-1+1. میشه چند؟ جواب داره بین صفر و یک نوسان میکنه، راحت ثابت میشه جواب یکدومه، در حالی که اگه این یک دوم باشه اعداد یک تا بینهایت هم میشه منفی یک دوازدهم! طبق معمول وقتی ریاضی کم میآره میگن عاقا تعریف نشدهست، دست بردارین!
کلا خیلی جالبه، ارزش گزارهی اگر فلان غلط درسته باشه آنگاه بهمان غلط هم درسته، درسته دیگه. یعنی کافیه یه چیز غلط رو درست بگیری، میتونی ثابت کنی هرچیزی، چه درست و چه غلط، درسته! چون دیگه از دنیای درستا خارج شدی، رفتی تو یه دنیای دیگه که چون از بیخ دنیای غلطهاست، دیگه قبول کردن غلط، درست محسوب میشه.
آره خلاصه، میخوام بگم چه دنیای جالبیه، اگه یه جا اشتباه کنی، کوچکترین غلطی رو درست بگیری، از کنار کارت بیتفاوت رد بشی، فقط یه بار تو عمرت بگی بیخیال هرچه بادا باد، فقط یه بار، دیگه هرفاجعهای میتونه رخ بده و مسئول همهچی خودتی و نمیتونی کسی رو مقصر بدونی.
هعیی، دوست دارم اینجا رو(دقیقتر بگم، خودم رو) آتیش بزنم و یکی دیگه از اول بسازم.
پ. ن. اول. صفحه گزارشکپیبرداریا رو فقط برای من باز نمیکنه؟ یا کلا مشکلیه؟
پ. ن. آخر. الان یه دور خوندمش، احساس کردم یه جوری نوشتمش که انگار دارم میگم من خیلی تو ریاضیات شاخم :| خودم معترفم که نمی از اقیانوس ریاضیات هم نیستم.
موقع انتخاب رشته فقط یه چیزی دلم رو میلرزوند. میگفتن الان جوونی که میگی علاقه»، چند سال که بگذره میفهمی علاقه یه چیز گذراست و اهمیتی نداشته.
هنوز حرفشون رو تایید یا رد نمیکنم، ولی چند ماه پیش فکر میکردم دیگه پیر شدم! برام فرق نداشتن، هرکتابی که لازم بود رو جلوم میذاشتم و عین ربات میخوندمش، شاید همونطوری میموندم بهتر بود، بیحس، سختی این دوران رو حس نمیکردم و زودی میگذشت. آره خلاصه، میگفتم چی شد اون عشق و علاقه؟
حالا قدرشون رو میدونم، تو این روزا که هیچچی نیست که کمکم کنه میفهمم یه دنیا فرقه بین فیزیک و شیمی، هرچند درسم رو هم نمیذارن درست بخونم. اون روز مامانم میخواست بگه تو باید قوی باشی و هم درست رو بخونی و هم کارت رو بکنی و اینجور حرفا، هول شد داد کشید تو باید کار کنیییی! عین این کارتونای حنا و آنه و اینا. خلاصه، چیزای دیگه هم هستن که ذهنم رو ببرن یه گوشه دیگه، فیلم و آهنگ و اینا، ولی حس ضعف دارن اکثرشون برام.
داشتم ورقباطلههام رو جمع میکردم، نمیدونم از کجا یه باطلهی فوققدیمی پیدا کردم. یه مقاله بود تو نیویورکتایمز که ثابت میکرد مجموع کل اعداد طبیعی، از یک تا بینهایت، میشه منفی یک دوازدهم! منم داشتم با اثباته ورمیرفتم، روی باطلهی مذکور. از هرطرف که نگاش کردم نفهمیدم اثبات چهطوری بوده، این بود که دست به کار شدم و خودم از اول اثباتش کردم! جالبه، اگه ندیدنش این شکلیه، باهاش برین سربهسر دیگران بذارین. خب هرچند ظاهرا همهچی درسته، ولی ایراد داره، یه اسم خاصی داشتن دنبالههای این شکلی، یادم نیست، سور؟ سور که یه چیز دیگه بود تو جبر، یادم نیست، بههرحال، حاصلمون داره حول یه عدد خاص نوسان میکنه انگار! وقتی میخوایم جواب رو به دست بیاریم معمولا به اون عدد میرسیم درحالی که جواب اون نیست. مثلنا، 1-1+1-1+1. میشه چند؟ جواب داره بین صفر و یک نوسان میکنه، راحت ثابت میشه جواب یکدومه، در حالی که اگه این یک دوم باشه اعداد یک تا بینهایت هم میشه منفی یک دوازدهم! طبق معمول وقتی ریاضی کم میآره میگن عاقا تعریف نشدهست، دست بردارین!
کلا خیلی جالبه، ارزش گزارهی اگر فلان غلط درسته باشه آنگاه بهمان غلط هم درسته، درسته دیگه. یعنی کافیه یه چیز غلط رو درست بگیری، میتونی ثابت کنی هرچیزی، چه درست و چه غلط، درسته! چون دیگه از دنیای درستا خارج شدی، رفتی تو یه دنیای دیگه که چون از بیخ دنیای غلطهاست، دیگه قبول کردن غلط، درست محسوب میشه.
آره خلاصه، میخوام بگم چه دنیای جالبیه، اگه یه جا اشتباه کنی، کوچکترین غلطی رو درست بگیری، از کنار کارت بیتفاوت رد بشی، فقط یه بار تو عمرت بگی بیخیال هرچه بادا باد، فقط یه بار، دیگه هرفاجعهای میتونه رخ بده و مسئول همهچی خودتی و نمیتونی کسی رو مقصر بدونی.
هعیی، دوست دارم اینجا رو(دقیقتر بگم، خودم رو) آتیش بزنم و یکی دیگه از اول بسازم.
پ. ن. اول. صفحه گزارشکپیبرداریا رو فقط برای من باز نمیکنه؟ یا کلا مشکلیه؟
پ. ن. آخر. الان یه دور خوندمش، احساس کردم یه جوری نوشتمش که انگار دارم میگم من خیلی تو ریاضیات شاخم :| خودم معترفم که نمی از اقیانوس ریاضیات هم نیستم.
بعدها نوشت: مثل اینکه به اون مجموعهها میگن دنبالههای واگرا، و گاهی با روشهای مختلف میشه اعداد مختلفی رو برای حاصلشون به دست آورد. تازه یکی میگفت میشه ثابت کرد مجموعشون هر عددی میتونه باشه!
دوسال پیش، دهم که اومدم مدرسهی جدید میخواستم تو مراسم بیستودو بهمن مجری باشم ولی زورم نرسید. مراسم خفن و فوقبامزهای بود، توپ پلاستیکی رو سینهی یکی از بچهها جاساز کرده بودن که نقش پرستار زن رو بازی کنه(با عرض معذرت). سال بعدش، پارسال، با پسره دوست شده بودم. چندتا ترک که تو استودیو ضبط کرده بودن رو برام فرستاد و گفتم واو، چه کلمات عمیقی. بعد که درموردشون باهاش حرف میزدم میدیدم هیچ درکی از چیزایی که دادن و خونده نداره. یه تکست و نصفی هم براش نوشتم، ولنتاین پارسال یکیش رو خونده بود.
سال بعد من مجری بودم. قرار بود رئیس اتحادیه و چندتا آدم مهم هم بیان. روز مراسم اومدنشون کنسل شد و مدرسه کل مراسم رو منتفی کرد. من با واسطه فهمیدم کنسله و خودم رو زدم به نشنیدن، خودجوش از معلم اجازه گرفتم و با بچهها رفتیم سالن، سیستم صوتی رو راه انداختیم و اینا، شروع کردیم مسخره بازی. اون دوتا شعر استادقیصرامینپور که آماده کرده بودم -یکیش درمورد جنگ، اونیکی صلح- رو گذاشتم کنار انقلاب ما انقلاب پیشرفت بوده، ما تو همهچی پیشرفت میکنیم، حالا هرچی میخواد باشه، موشک باشه یا نرخ تورم یا قیمت ارز!»(ببخشید!) یه کم مسخره بازی کردم و حرفام تموم شد، دوتا از رفقام هم اومده بودن بالا و خلبازی میکردیم و چرت و پرت میگفتیم و بچهها غش کرده بودن، خیلی خوب بود. بعد یهو یکی از این مسئولای بسیج مدرسهمون پیداش شد، نمیدونم از کجا، اومد میکرفن رو ازمون بگیره که خب زورش نرسید و رفت.
ببینین، مدرسه ما دوتا ساختمونه. یکیش اووونسر حیاطه، کلاسا توشن. اینطرف هم یه ساختمون دیگهست که کتابخونه و آزمایشگاه و پانسیون و سالن امتحانات و اینا توشن. ما از پنجره مسئولبسیج رو رصد کردیم که با مون داره میآد و خیلی زود پراکنده شدیم رفتیم تو حیاط –عین ترسوا- منم رفتم کنار مون حاجآقا چرا مراسم برگزار نمیشه؟ ما منتظر بودیم که بقیهی کلاسا بیان، چرا کسی نیومد؟ ا، مراسم کنسل شده؟ چرا؟ ا، ای بابا، چه بد.» مسئول بسیجمون دیگه چیزی نگفت، بنده خدا، الحمدالله.
داشتم فکر میکردم چه سریع ارزشها جابهجا میشه. پیارسال بعد از اون مراسم مفرح میخواستم از شدت پوچی گریه کنم، پارسال بههیچی فکر نمیکردم و بدون اینکه بدونم فقط میخواستم یه کاری کنم که خیال کنم داره خوش میگذره تا زمان سریع بگذره، حالا اینا آخرین چیزایین که بهشون اهمیت میدم و ارزش اولم چیزیه که تا پارسال همیشه از خودم قایمش میکردم تا یهوقت نفهممش.
راستی تا یادم نرفته. چند روز بود میدیدم که یهجوری شده ولی مجبور بودم ازش استفاده کنم، چون تو هردورهای با یه رنگ خاص تستا رو تیک میزدم تا بدونم کی زدمش، و الان نوبت قرمز بود و لازمش داشتم.
امروز که دیدمش تازه فهمیدم عاشق خودکار صورتیه شده؛
اینشکلی، بیچاره. از امشب تو یه جامدادی میذارمشون.
پ. ن. اول. دوست دارم یه سری هم بیام بنویسم چی شد که از مجری بودن و اینا خوشم میآد، منی که از جمع دوستامم فراریم و بعد از دونفره، اولویتم همیشه تنهاییه. کنفرانسام، مناظره، چه ماجراهایی بودا.
پ. ن. آخر. بهش گفتم آخر پست آخرم سوال پرسیدم ولی هنوز جوابم رو نمیدونم. گفت چرا تو اینستاگرام نمینویسی؟ یه چرت و پرت هم که بنویسی کلی کامنت بیخود میخوره زیرش. گفتم اونجا همه میشناسنم، همین الان که فقط علی شناساییم کرده (تو نسخهی دستنویس کنندیل، نوشته شرلک هروقت تو تشخیص هویت به مشکل میخورده میاومده خاورمیانه سراغ علی، تا با کمترین اطلاعات و ریزترین جزئیات متهمم رو براش شناسایی کنه) یهجوریم اصلا! میگه غصه نخور، اون با من، و هیچ ایدهای ندارم که میخواد چیکار کنه.
موقع انتخاب رشته فقط یه چیزی دلم رو میلرزوند. میگفتن الان جوونی که میگی علاقه»، چند سال که بگذره میفهمی علاقه یه چیز گذراست و اهمیتی نداشته.
هنوز حرفشون رو تایید یا رد نمیکنم، ولی چند ماه پیش فکر میکردم دیگه پیر شدم! برام فرق نداشتن، هرکتابی که لازم بود رو جلوم میذاشتم و عین ربات میخوندمش، شاید همونطوری میموندم بهتر بود، بیحس، سختی این دوران رو حس نمیکردم و زودی میگذشت. آره خلاصه، میگفتم چی شد اون عشق و علاقه؟
حالا قدرشون رو میدونم، تو این روزا که هیچچی نیست که کمکم کنه میفهمم یه دنیا فرقه بین فیزیک و شیمی، هرچند درسم رو هم نمیذارن درست بخونم. اون روز مامانم میخواست بگه تو باید قوی باشی و هم درست رو بخونی و هم کارت رو بکنی و اینجور حرفا، هول شد داد کشید تو باید کار کنیییی! عین این کارتونای حنا و آنه و اینا. خلاصه، چیزای دیگه هم هستن که ذهنم رو ببرن یه گوشه دیگه، فیلم و آهنگ و اینا، ولی حس ضعف دارن اکثرشون برام.
داشتم ورقباطلههام رو جمع میکردم، نمیدونم از کجا یه باطلهی فوققدیمی پیدا کردم. یه مقاله بود تو نیویورکتایمز که ثابت میکرد مجموع کل اعداد طبیعی، از یک تا بینهایت، میشه منفی یک دوازدهم! منم داشتم با اثباته ورمیرفتم، روی باطلهی مذکور. از هرطرف که نگاش کردم نفهمیدم اثبات چهطوری بوده، این بود که دست به کار شدم و خودم از اول اثباتش کردم! جالبه، اگه ندیدنش این شکلیه، باهاش برین سربهسر دیگران بذارین. خب هرچند ظاهرا همهچی درسته، ولی ایراد داره، یه اسم خاصی داشتن دنبالههای این شکلی، یادم نیست، سور؟ سور که یه چیز دیگه بود تو جبر، یادم نیست، بههرحال، حاصلمون داره حول یه عدد خاص نوسان میکنه انگار! وقتی میخوایم جواب رو به دست بیاریم معمولا به اون عدد میرسیم درحالی که جواب اون نیست. مثلنا، 1-1+1-1+1. میشه چند؟ جواب داره بین صفر و یک نوسان میکنه، راحت ثابت میشه جواب یکدومه، در حالی که اگه این یک دوم باشه اعداد یک تا بینهایت هم میشه منفی یک دوازدهم! طبق معمول وقتی ریاضی کم میآره میگن عاقا تعریف نشدهست، دست بردارین!
کلا خیلی جالبه، ارزش گزارهی اگر فلان غلط درسته باشه آنگاه بهمان غلط هم درسته، درسته دیگه. یعنی کافیه یه چیز غلط رو درست بگیری، میتونی ثابت کنی هرچیزی، چه درست و چه غلط، درسته! چون دیگه از دنیای درستا خارج شدی، رفتی تو یه دنیای دیگه که چون از بیخ دنیای غلطهاست، دیگه قبول کردن غلط، درست محسوب میشه.
آره خلاصه، میخوام بگم چه دنیای جالبیه، اگه یه جا اشتباه کنی، کوچکترین غلطی رو درست بگیری، از کنار کارت بیتفاوت رد بشی، فقط یه بار تو عمرت بگی بیخیال هرچه بادا باد، فقط یه بار، دیگه هرفاجعهای میتونه رخ بده و مسئول همهچی خودتی و نمیتونی کسی رو مقصر بدونی.
هعیی، دوست دارم اینجا رو(دقیقتر بگم، خودم رو) آتیش بزنم و یکی دیگه از اول بسازم.
پ. ن. اول. صفحه گزارشکپیبرداریا رو فقط برای من باز نمیکنه؟ یا کلا مشکلیه؟
پ. ن. آخر. الان یه دور خوندمش، احساس کردم یه جوری نوشتمش که انگار دارم میگم من خیلی تو ریاضیات شاخم :| خودم معترفم که نمی از اقیانوس ریاضیات هم نیستم.
بعدها نوشت: مثل اینکه به اون مجموعهها میگن دنبالههای واگرا، و گاهی با روشهای مختلف میشه اعداد مختلفی رو برای حاصلشون به دست آورد. تازه یکی میگفت میشه ثابت کرد مجموعشون هر عددی میتونه باشه!
شکی نیست که همه ماها منحصربهفردیم، ولی گاهی شور این عقیده رو درمیآریم دیگه!
دیدید خیلی از ماها وقتایی که ناراحتیم، فک میکنیم تنها موجود ناراحت دنیا هستیم. کافیه یه نفر بگه درکت میکنم، یکی شروع کنه از غم خودش بگه تا روش آوار بشیم، لااقل از درون، با حرفای نگفته!
کلا تو خیلی از چیزای این طوری هستیم. مثلا وقتی تازه دارکنایت رو دیده بودم فکر میکردم هیچکی به خوبی من شخصیت جوکر رو (دیوونه این شخصیتم من) درک نمیکنه. با خودم میگفتم اگه تو دنیای واقعی منو پیدا میکرد مینشست باهام به درد دل کردن، بعدش دوتایی میرفتیم دنیا رو به آتیش میکشیدیم. :|
الان باز یه خورده منطقیتر به جایگاهم نگاه میکنم.
خواستم به عنوان شروع این تذکر رو به خودم بدم. یکی از دوستام حرف قشنگی میزد. میگفت هروقت جایی ایرادت رو میدونستی ولی نمیتونستی از شرش خلاص بشی، برو درمورد اون ویژگی بد با دیگران حرف بزن. باعث میشه یه جورایی از دید سوم شخص مشکلت رو ببینی، از یه زاویه جدید. این در نهایت کمکت میکنه از پسش بربیای.
منم اینو نوشتم تا اون وقتایی که حس میکنم هیچکس از من بدبختتر نیست، قدر چیزایی که دارم رو بدونم.
به نظرم بیشتر ماها هم برای خوشحال بودن و هم برای ناراحت بودن دلیلای زیادی داریم، به قول معروف خوشحالی یه انتخابه. انتخاب میکنیم که میخوایم رو کدوما زوم کنیم.
امروز میخوام رو چیزای خوب زوم کنم!
ادامه مطلب
علی عزیز که گفتش بهم) و واقعا حالم بد میشه(مگه اینجور جمعا برا این نیست که آدم دلتنگیش یادش بره؟؟).
با همهی اینا نمیدونم، خیلی رفیق نزدیکیه، با هم تهران رفتیم و اینجور چیزا، اگه نرم هم حتما ناراحت میشه و، خب فکر کنم احتمالا نمیرم، ولی ذهنم باز یهکم درگیر بود و گفتم شاید ایدهای برام داشته باشین؟
میخوام نیم ساعت قبل مهمونی بهش پیام بدم بام اجازه ندادن بیام.
هدیهاش راستی، با بچهها پول گذاشتیم دستهجمعی براش گرفتیم(به انتخاب خودش)، اون مسئله نیست.
فکر کنم از این آهنگا لذت نمیبرین اگه:
آهنگ انگلیسی گوش نمیدین.
ریتم آهنگ خیلی براتون مهمه و به متنش اهمیت کمتری میدین.
پانک و آلترنیتیو و راک و اینا دوست ندارین.
پیشنهاد میکنم گوش بدین اگه:
برعکس همون چیزایی که بالا گفتم بهتون =)
ادامه مطلب
لطفا هیچوقت، هیچکدوم از حرفای منو باور نکنین، حتی یه کلمهشون رو، وقتی مسخرهترین چیزی کافیه تا مهمترین چیزام کلهپا بشن، مسخرهتر اینه که بعد دوباره عین احمقا تموم تلاشم رو میکنم تا از اول بسازمشون، یکی نیست بگه بابا بذار باد ببردش! آخه برا چی؟ داری واسه کی خودتو میکشی؟
پ. ن. اول. چیزای جالبی مینویسه. یه جا نوشته بود
راههای رسیدن به خوشبختی و آرامش، اختتصاصا برای شما
به هیچکس و هیچ چیز اهمیت ندهید چون فقط وقت خود را تلف میکنید.
هرگز برای دوست داشتن دیگران تلاش نکنید، چون شما در زمینهی دوست داشتن بسیار منگل هستید و با عدم کنترل صحیح، موجب شکسته شدن قلب خود خواهید شد.
احساسات شما صرفا یک باگ در خط تولید شما بوده و وجودش از بیخ اشتباه است، پس احساساتتان را به فنا بسپرید، پیش از آنکه احساساتتان شما را به فنا بدهند(بعدا نگی نگفتم.)
همهی اینها به این دلیل است که شما ذاتا آدم نیستید، فقط یک سری وصلهی اضافه برای این دنیایید، موجوداتی که با ظاهر انسانمانند خود دیگران را اینگونه فریب میدهند که آنها هم موجوداتی مانند بقیهی انسانها هستند، در حالی که از درون، هعی!
شاید اگر ظاهری شبیه به هیولاها داشتید، دیگران این تفاوتها را به رسمیت میشناختند. آنوقت شماها را یکییکی شکار میکردند و برای پوست و گوشتتان میکشتندتان و راحت میشدید، البته شاید هم گوشهی باغوحش میانداختندتان. شاید هم شماها را به عنوان سرگرمی، در راهروی مطب روانپزشکها میگذاشتند تا مردم با دیدنتان قدر احساسات آدمانهی خود را بدانند.
پ. ن. دوتاموندهبهآخر. مثل اینکه تو همهی قالبای آقا عرفان، وقتی میزنی فقط ارسال نظر خصوصی امکانپذیر باشد، کلا نظرات رو میبنده :/
پ. ن. یکیموندهبهآخر. آزمون امروز آنلاین بود، وسطش اعصاب خوردیم زد بالا، وسط کاری تمومش کردم :/ حس اینایی رو داشتم که وسط جلسه پاسخبرگشون رو پاره میکنن! امیدارم ترازش رو تو میانگینترازا حساب نکنه.
پ. ن. آخر. یه کارت تخفیف ده درصد از جنگل دارم، تا آخر98ه اعتبارش، خرید اینترنتی، اگه کسی واقعا میخواد خرید کنه ازشون، بگه که بدمش بهش.
برای یکی از دوستام کتاب گرفته بودم. بعدا فهمیدم داردش، دلم گرفت! بعدتر فهمیدم کتابه چقدر بیرحمه و ازش متنفر شدم. روز تولدم از سر بیکادویی، کتابه رو به خودم هدیه دادم، ولی اینقدر ازش دلگیر بودم که زدم پارهاش کردم همون جا :| حالا، نه که پشیمون باشم، ولی دیگه هیچ درکی از کارایی که تا حالا میکردم ندارم. کاش همینطور بمونم.
پست موقت چند روز پیشم رو یادتونه؟ ده تا کار قبل از مرگ. آخرش نوشته بودم:
کلا موضوع جالبی بودش این، مخصوصا که زمان چقدر تغییرش میده. برام فوق العاده جالبه که اگه چند ماه پیش بود، دیگه به بعضیاشون فکر نمیکردم اونقدرا. مثلا شغل رویاییم این نبود، یا جای دنجی که میخواستم کاملا متفاوت بود، یا مثلا به احساساتم اینقدر فکر نمیکردم، اصلا لازم نبود فکر کنم. دوست دارم سال بعد و سالهای بعد هم بیام بخونمش و بهش فکر کنم.»
خب، خواستم بیام از نوسانات شدید یکیشون بگم، مورد دوم که این بود:
دو. یه جای عمومی دنج گیر بیارم و یه مدت طولانی کارای روزمرهام رو اونجا انجام بدم.
بذارین یه کم مثال بزنم. مثلا تو یه ساعت خاص که میدونم متروی نزدیکمون خلوته، یه کتاب بردارم و یه ساعت تا ته خط برم و بیام و بخونم.
یا یه گوشهی دنج تو دانشکده، یا دانشگاهمون پیدا کنم، لپتاپمو بردارم با یه تشک کوچولو، برم اونجا کارمو کنم، لطفا کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. بعدا بشنوم بچهها پشت سرم بهم میگن "اون پسر عجیبه (حالا خودمم میدونم میگن اون پسر خله، یا پسر دیوونهه!) که همیشه پای اون درختهست." البته میدونم از بس که من همیشه میپرم وسط جمع و گاهی زیادی اجتماعی میشم و اینا، هرگز نمیتونم همچین ذهنیت مخوف و مرموزی از خودم بسازم، ولی خب، کلا!
یا مثلا پشت بوم خوابگاه. امیدوارم جای قابلقبولی باشه، درش هم قفل نباشه. سوال از دانشجویان و پسادانشجویان عزیز، پشتبوم خوابگاهای شما قابل استفاده است؟»
میتونم بگم در طول همین مدت کوتاه، چندین بار گرایشم در عمومی یا خصوصی بودن اون مکان عوض شده. میگم یه جایی دور از آدما باشم، راحت! بعدش میگم نه افسردگی میگیرم، باید چهارتا موجود زنده ببینم یا نه؟!
خلاصه که آرزو کردن هم ترسناک شده!
پ. ن. اول: خیلی با عنوانم حال میکنم! شعر اصلیش میگه: در کشور عشق جای آسایش نیست / آنجا همه کاهش است افزایش نیست.
فقط مصراع دوم رو یادم بود، سرچش کردم نتیجه فوقالعاده جالب بود! سرچ کنیدش شمام!
پ. ن. آخر: نه تنها کار بابا تموم نشد بلکه الان هم دوباره از سر بیحوصلگی پای کار ایشون دارم اینو منتشر میکنم =/ از یه جاهایی از لپتاپ سردرآوردم که تا حالا اسمشون رو هم نشنیده بودم!
من هنوز باورم نشده، یعنی بیست درصد آخر دوازدهم حذفه؟! اه، اه، اه، لعنت بهشون، کوفت بگیرن! خب اگه قطعی شده چرا هیچجا دقیقا ننوشته تا کدوم سرفصل میآدش و دقیقا کجا حذفه؟! بابا روانیم کردن، اه -_-
منو بگو آخه، فیزیک اتمی رو تابستون تموم کرده بودم. کلی رو دوازدهم زوم کردم که قبل عید اختصاصیاش رو بستم، بعدم اینقدر عید دوازدهم خوندم که هفتهی دوم عمومیاش هم تموم شد، بعدش اینطوری آخه؟! اه، خب اگه منم نشسته بودم پای برنامهی آزمون و خودمو خسته نمیکردم، هم ترازام بهتر شده بود و هم خوشحال بودم الان =/
+واقعا؟ یعنی واقعا همهتون دارین کلاسای آنلاینتون رو شرکت میکنین؟؟ خیلی عجیبه برام، لابد مشکل از منه پس =// از اول تعطیلی تا الان، هیچگونه، حقیقتا هیییچگونه ارتباطی بین من و هیچ کدوم از معلمامون نبوده، یعنی واقعا خوشحالم و حالم خیلی بهتره از این بابت. شاد رو هم تازه رو گوشی مامانم نصب کردم، فقط سه چهارتا کلاسشو هستم =/ معلوم نیست با خودش چندچنده.
+بابا حالمون به اندازهی کافی بد هست، چرا هرکی یهجوری میخواد بدترش کنه؟ دست برداریم خب!
ب. ن: دیوید دیوید :دی ما بادی نیستیم که با این بیدا بلرزیم! تا وقتی که اعلام کنن دقیقا از کجا به بعد حذفه، میشینیم عین اسب جنگی پایه و نیمسال اول رو میخونیم، بعدش هم میریم کنکور رو به فنا میدیم! این است عزم ملی! جوانان ما باید انقلابی باشند! تحصیل تذهیت(!) ورزش! از اینجور حرفای انگیزشی! بریم که یه مرور نهایی از پایه داشته باشیم و آزمونای جامع رو شروع کنیم!
تا بیست سال دیگه یه بمب سبز درست می کنم و جوری می ترمش که رئیس سازمان سنجش، چیچی مقابله با کرونا، دفتر ریاست جمهوری، بهارستان، تمام کس و کارشون، تمام کس و کارم، کل فوامیل و خاندانم، پسرخالم، پسرخالش، پسر عموم، پسرعموش، فلان، بهمان، خودم و تمام این دنیای مزخرف کوفتی تبدیل به انرژی بشیم.
ده لامصب! من از دهم هفته ای چهل تا پر می کردم، الان باید این سرم بیاد؟؟ آره؟؟؟ یادم نیست آخرین بار کی حالم این قدر بد بوده. ببخشید اگه نظرا رو دیر جواب دادم.
+نمیدونم چالش از کجا شروع شده، ولی با تشکر از آبان و تماشاگر بابت دعوت.
ب. ن. حالا دیگه خیلی بهترم =)
پست موقت چند روز پیشم رو یادتونه؟ ده تا کار قبل از مرگ. آخرش نوشته بودم:
کلا موضوع جالبی بودش این، مخصوصا که زمان چقدر تغییرش میده. برام فوق العاده جالبه که اگه چند ماه پیش بود، دیگه به بعضیاشون فکر نمیکردم اونقدرا. مثلا شغل رویاییم این نبود، یا جای دنجی که میخواستم کاملا متفاوت بود، یا مثلا به احساساتم اینقدر فکر نمیکردم، اصلا لازم نبود فکر کنم. دوست دارم سال بعد و سالهای بعد هم بیام بخونمش و بهش فکر کنم.»
خب، خواستم بیام از نوسانات شدید یکیشون بگم.
ادامه مطلب
لطفا هیچوقت، هیچکدوم از حرفای منو باور نکنین، حتی یه کلمهشون رو، وقتی مسخرهترین چیزی کافیه تا مهمترین چیزام کلهپا بشن، مسخرهتر اینه که بعد دوباره عین احمقا تموم تلاشم رو میکنم تا از اول بسازمشون، یکی نیست بگه بابا بذار باد ببردش! آخه برا چی؟ داری واسه کی خودتو میکشی؟
ادامه مطلب
دوسال پیش، دهم که اومدم مدرسهی جدید میخواستم تو مراسم بیستودو بهمن مجری باشم ولی زورم نرسید. مراسم خفن و فوقبامزهای بود، توپ پلاستیکی رو سینهی یکی از بچهها جاساز کرده بودن که نقش پرستار زن رو بازی کنه(با عرض معذرت). سال بعدش، پارسال، با پسره دوست شده بودم. چندتا ترک که تو استودیو ضبط کرده بودن رو برام فرستاد و گفتم واو، چه کلمات عمیقی. بعد که درموردشون باهاش حرف میزدم میدیدم هیچ درکی از چیزایی که دادن و خونده نداره. یه تکست و نصفی هم براش نوشتم، ولنتاین پارسال یکیش رو خونده بود.
ادامه مطلب
موقع انتخاب رشته فقط یه چیزی دلم رو میلرزوند. میگفتن الان جوونی که میگی علاقه»، چند سال که بگذره میفهمی علاقه یه چیز گذراست و اهمیتی نداشته.
هنوز حرفشون رو تایید یا رد نمیکنم، ولی چند ماه پیش فکر میکردم دیگه پیر شدم! برام فرق نداشتن، هرکتابی که لازم بود رو جلوم میذاشتم و عین ربات میخوندمش، شاید همونطوری میموندم بهتر بود، بیحس، سختی این دوران رو حس نمیکردم و زودی میگذشت. آره خلاصه، میگفتم چی شد اون عشق و علاقه؟
ادامه مطلب
سلام به همگییی :)))
ایشالا که حالتون خوب باشه :)))
آره، احتمالا خیلی مخاطبِ کلاس نهمی این جا نیستش، ولی منتظر بهانه بودم برای برگشتن به بیان و این راحتترین موضوعی بود که دوست داشتم در موردش بنویسم و ترجیح میدم به جای این که حرفای این پست رو هی برای نهمیهای مختلف تکرار بکنم، لینک این پست رو بدم بهشون :)))
محتوای پست جامع نیستش. اتفاقا خیلی محدوده، چون که تجربه و دانشِ من توی این زمینه محدوده. در مورد اتفاقای مختلفی که توی انسانی یا تجربی ممکنه برای بچهها بیفته، چیزی نگفتم. امیدوارم که اگه از دوستان کسی چیزی در این باره چیزی نوشت، بهم بگه که اینجا لینک بدم بهش و محتوامون کاملتر بشه.
ادامه مطلب
درباره این سایت